خسی در میقات
جلال آل احمد
چهار و نيم صبح مكه بوديم. ديشب هشت و نيم از مدينه راه افتاديم. ماشين يك اتوبوس بود كه سقفش را برداشته بودند.
لباس احرام را از مدينه پوشيده بوديم. و مراسم مسجد و بعد سوار شدن و آمدن و آمدن. سقف آسمان بر سر و ستارهها چه پايين، و آسمان عجب نزديك. و من هيچ شبي چنان بيدار نبودهام و چنان هشيار به هيچي زير سقف آن آسمان و آن ابديت، هر چه شعر كه از برداشتم خواندم ـ به زمزمهاي براي خويش ـ و هر چه دقيقتر كه توانستم در خود نگريستم تا سپيده دميد. و ديدم كه تنها «خسي» است و به «ميقات» آمده است و نه «كسي» و به «ميعادي».
و ديدم كه «وقت» ابديت است، يعني اقيانوس زمان. و «ميقات» در هر لحظهاي. و هر جا. و تنها با خويش. چرا كه «ميعاد» جاي ديدار تست با ديگري. اما «ميقات» زمان همان ديدار است و تنها با «خويشتن». و دانستم كه آن زنديق ديگر ميهنهاي يا بسطامي چه خوش گفت وقتي به آن زائر خانه خدا در دروازه نيشابور گفت كه كيسههاي پول را بگذار و به دور من طواف كن و برگرد. و ديدم كه سفر وسيله ديگري است براي خود را شناختن. اين كه «خود» را در آزمايشگاه اقليمهاي مختلف به ابزار واقعهها و برخوردها سنجيدن و حدودش را به دست آوردن كه چه تنگ است و چه حقير است و چه پوچ و هيچ.
اين سعي ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه ميكند آدم را. يكسره برت ميگرداند به هزار و چهار صد سال پيش. به ده هزار سال پيش. با “هروله”اش (كه لي لي كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است.) و با زمزمه بلند و بياختيارش؛ و با زير دست و پا رفتنهايش؛ و بي“خود”ي مردم؛ و نعلينهاي رها شده؛ كه اگر يك لحظه دنبالش بگردي زير دست و پا له ميشوي؛ و با چشمهاي دودوزنان جماعت، كه دسته دسته بهم زنجير شدهاند؛ و در حالتي نه چندان دور از مجذوبي ميدوند؛ و چرخهايي كه پيرها را ميبرد؛ و كجاوههايي كه دو نفر از پس و پيش بدوش گرفتهاند؛ و با اين گم شدن عظيم فرد در جمع. يعني آخرين هدف اين اجتماع؟ و اين سفر...؟ شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را ميكردند. و مگر ميتواني ميان چنان بيخودي عظمايي به سي خودت باشي؟ و فرادا عمل كني؟ فشار جمع ميراندت. شده است كه ميان جماعتي وحشت زده، و در گريز از يك چيزي، گير كرده باشي؟ بجاي وحشت “بيخودي” را بگذار، و بجاي گريز “سرگرداني” را؛ و پناه جستن را. در ميان چنان جمعي اصلا بياختيار بياختياري. و اصلا “نفر” كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزار چيست؟...
...و زني كفشها را زير بغل زده بود و عين گم شدهاي در بياباني، نالهكنان ميدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكي از دستشان برميآيد.
نهايت اين بيخودي را در دو انتهاي مسعي ميبيني؛ كه اندكي سر بالاست و بايد دور بزني و برگردي. و يمنيها هر بار كه ميرسند جستي ميزنند و چرخي، و سلامي بخانه، و از نو...كه ديدم نميتوانم. گريهام گرفت و گريختم. و ديدم چه اشتباه كرده است آن زنديق ميهنهاي يا بسطامي كه نيامده است تا خود را زير پاي چنين جماعتي بيفكند. يا دست كم خودخواهي خود را...حتي طواف، چنين حالي را نميانگيزد. در طواف بدور خانه، دوش بدوش ديگران بيك سمت ميروي. و بدور يك چيز ميگردي. و ميگرديد. يعني هدف هست و نظمي. و تو ذرهاي از شعاعي هستي بدور مركزي. پس متصلي. و نه رها شده. و مهمتر اينكه در آنجا مواجههاي در كار نيست. دوش بدوش ديگراني. نه روبرو. و بيخودي را تنها در رفتار تند تنههاي آدمي ميبيني. يا از آنچه بزبانشان ميآيد ميشنوي.
اما در سعي، ميروي و برميگردي. بهمان سرگرداني كه “هاجر” داشت. هدفي در كار نيست. و درين رفتن و آمدن آنچه براستي ميآزاردت مقابله مداوم با چشمها است.
يك حاجي در حال “سعي” يك جفت پاي دونده است يا تند رونده، و يك جفت چشم بي“خود”. يا از “خود” جسته. يا از “خود” بدر رفته. و اصلا چشمها، نه چشم. بلكه وجدانهاي برهنه. يا وجدانهايي در آستانه چشمخانهها نشسته و بانتظار فرمان كه بگريزند. و مگر ميتواني بيش از يك لحظه باين چشمها بنگري؟ تا امروز گمان ميكردم فقط در چشم خورشيد است كه نميتوان نگريست. اما امروز ديدم كه باين درياي چشم هم نميتوان...كه گريختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. براحتي ميبيني كه از چه سفري چه بينهايتي را در آن جمع ميسازي. واين وقتي است كه خوش بيني.
و تازه شروع كردهاي. و گرنه ميبيني كه در مقابل چنان بينهايتي چه از صفر هم كمتري. عيناُ خسي بر دريايي. ـ نه؛ در دريايي از آدم. بل كه ذره خاشاكي، و در هوا. بصراحت بگويم، ديدم دارم ديوانه ميشوم. چنان هوس كرده بودم كه سرم را به اولين ستون سيماني بزنم و بتركانم... مگر كور باشي و “سعي” كني.
پاتوق بچه شیعه ها...
برچسب : نویسنده : mshia-patogha بازدید : 231