بت شکن

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب


    همه ولو شده بودند کف اتاق. یکی پاهایش را گذاشته بود سینه‌ی دیوار و با انگشتی که گذاشته بود میان کتاب، مردمک چشمانش خطوط ممتدش را طی می‌کردند. دیگری لم داده بود. آقای صفایی هم نشسته بود و با گروهی، از قرآن می‌گفت. از تفسیرش. از قدر انسان. از این که تا قدر خودت را ندانی ایمان به خدا معنا نمی‌دهد و روز جزا. الذین خسروا انفسهم فهم لا یومنون. تا وقتی ارزش جنسی که در دستان توست معلوم نشود که سنگی بی بهاست یا الماسی گران‌بها، دنبال امن گشتن برای آن بی‌معناست. ایمان یعنی همین...

     چشم‌ها خطوط ممتد کتاب را رها کردند. لب‌ها خشکید با شنیدن کلام وحی. مرکز ثقل نگاه‌ها شده بود یک جا. لب‌هایی که ازش نور می تراوید. گوش‌ها چیزی نمی‌شنیدند جز آن‌چه او می‌گفت. آرام آرام پاها جمع شد. خوابیده‌ها برخواستند. خیلی مودب. چه آن‌ها که پیشتر می‌شناختندش، و چه آن‌ها که نمی‌شناختند. همه فقط یک چیز می‌دیدند. شعاعی از نور. در مقابل نور جز دوکنده زانو نباید نشست.

    یک نفر آمد تو. یک پاکت پرتقال آورد. گذاشت وسط و خودش هم نشست. کسی دست به پرتقال‌ها نزد. فضای سنگینی بود. شیخ به خود امد. جمعی را دید مات و مبهوت او. دست انداخت توی پاکت و یک پرتقال برداشت. انگشت شصتش را انداخت وسط آن و پاره‌اش کرد. چنگ انداخت و گوشتش را  کشید بیرون. آب از سر و روی پرتقال می ریخت. یک تکه‌ی بزرگ و تکه پاره اش را برد طرف دهانش و مانند ندید، بدیدها هوف کشید. بعد هم از پوست پرتقال بهره‌ی کافی و وافی برد و پرت کرد به طرف یکی از همان بچه‌های خیلی مودب. همان کسانی که دوکنده زانو نشسته بودند.

     کمتر از آنی دموکراسی برقرار شد. همه هجوم بردند طرف پرتقال‌ها. می‌خوردند و بعد پوستش را می‌زدند توی سر و کله‌ی هم. پوست‌ها دیگر حرمت صفایی را هم نگه نمی داشتند. آخر این بازی را خودش شروع کرده بود.

    یعنی چه؟ لااقل احترام خودت را نگه دار! اگر من جای تو بودم تا ابد از این منبر نور پایین نمی‌آمدم.

    این گذشت. در راه حرم بودیم. به شوخی گفتم: آخر این چه کاری بود کردی مرد؟ چرا وقتی دیگران هم می‌خواهند بهت احترام بگذارند خودت حرمت خود را نگه نمی‌داری؟
    خندید. ملیح و شیرین، نه به ملاحت پاسخی که شنیدم. گفت: ندیدی چطور محو من شده بودند؟‌ احترامی که آنها می‌گذاشتند به من بود یا به کلام وحی؟ تا آنجا که پای کلام وحی وسط بود باید می‌شنیدند. آنجا که پای من وسط آمد باید می‌فهمیدند من همینی هستم که می‌بینند. اگر نوری هست در کلام وحی است نه من. این بت باید می‌شکست.

    ارسنجانی

     

    پاتوق بچه شیعه ها...
    ما را در سایت پاتوق بچه شیعه ها دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : mshia-patogha بازدید : 218 تاريخ : سه شنبه 1 مرداد 1398 ساعت: 20:45